واهمه های زميني (بخش پنجم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

جلیل یازده ساله بود که پدرش را کشتند. بدون هیچ علتی وبدون هیچ موجبی. پدرش کارمند پایین رتبه یی بود در حکومتی " ولسوالی " پنجشیر. اوآدمی بود بی آزار، پارسا ومعتقد به روز رستاخیزومعاد. سال ها می شد که در بخش احصائیه ء آن حکومتی کار می کرد وسر وکارش با دفتر ودیوان بود. ضررش هرگز به کسی نرسیده بود ؛ ولی خیرش فراوان. اگرچه معاش اندکی داشت ولی شکایتی هم نمی کرد. تمام اهالی را می شناخت وبا هرکس به اندازهء شأن ، مقام وموقف اجتماعیش برخورد می کرد. او آدم سیاسی نبود ود رهیچ حزب وسازمان سیاسی عضویت نداشت. سردار محمد داوود هم که ريیس جمهور شده وپادشاه ( ظل الله  فی الارض ) را از میان برداشته بود، کدام واکنش منفی یا مثبتی ز خود نشان نداده بود. شاید به همین سبب بود که حاکم جدید کس دیگری را به عوضش تعیین نکرده بود. برای پدر جلیل فرقی نمی کرد که چه کسی دستگاه مملکت را می چرخاند. زیرا او آدم قانعی بود . تنها دلخوشیش این بود که در شعبهء احصائیه حریفی نداشت وهرحاکمی که می آمد بدو نیازداشت .

 

 ان روز چاشت که جلیل از مکتب آمده بود ومانند هرروزغذای پدر را به دفترش می برد، صدای فیرهای پی درپی اسلحه به گوشش رسیده بود. صدا از سمت ساختمانی می آمد که پدرش در آن جا کارمی کرد. صدا ها دردل دره می پیچید وپژواک گوشخراش آن ها زهرهء جلیل خرد سال را آب می کرد. جلیل تا آن روز هرگز چنین آواز های مهیب را نشنیده بود. این آواز ها که درمیان کوه های شامخ آن دره، انعکاس سهمگینی داشتند برای جلیل نا آشنا وبیگانه بود. او تا آن روز شکارچیانی را دیده بود که درکمر کش کوه ها برای اغفال نمودن شکار شان پنهان می شدند وهنگامی که دست به ماشه می بردند، ازتفنگ های شان آواز مأنوسی دردره می پیچید و بلافاصله پس از آن آواز، پرنده یی به زمین می افتاد. پرنده در خون خود غلت می زد ، بال هایش را به هم می سایید وکوشش می کرد تا بار دیگر به هوا بلند شود؛ ولی یا نمی توانست برخیزد ویا شکارچی می دوید وبا چاقوی بران وتیز گردنش را می برید. پدر ش نیز مانند تمام اهالی آن جا گهگاهی تفنگ شکاری خود را می گرفت ، جلیل را با خود به کوه می برد . آنان مدت ها نفس را درسینه حبس می کردند تاخیل مرغابیی ازآسمان نیلگون آن جا می گذشت ویا گلهء آهو وبزهای کوهی . آنگاه پدر جلیل ماشه را کش می کرد، از تفنگ وی آواز تق بلندی شنیده می شد ، این آوازدر دره می پیچید و پس از لحظهء کوتاهی صدای غرش آن به گوش می رسید وبار دیگر سکوت برقرار می شد..

 

 اما امروز که جلیل غذای پدررا می برد وصدای شلیک های پیهم را شنیده بود ، حیران مانده بود که شکارچیان چرا وبه چه مناسبتی آن همه مرمی را به هوا شلیک می کنند. به آسمان که نگریسته بود، دیده بود که آسمان خدا خالی است ؛ ولی آسمان را دود گرفته است وهیچ پرنده یی درآن پر نمی زند. در چشم اندازمقابلش ودر ستیغ کوه های شامخی که در پیش رویش قرار داشت ،نیزجنبنده یی دیده نمی شد. به همین سبب سخت ترسیده و خواسته بود برگردد وبه مادرش بگوید که چه حال وچه احوالی در بیرون حکمفرماست. ولی اگرقمر مادرش اورا سرزنش می کرد ویا خواهرانش به تمسخر به او می نگریستند واو را بزدل وترسو می خواندند، چه می شد؟ وانگهی پدرش حتماً گرسنه بود، چشم به راه بود واگرجلیل این یگانه پسرش برایش غذای چاشت را نمی رسانید ، چه می خورد وچه می گفت ؟ بنابراین جلیل دل ونادل راهش را با قدم های ترسان ولرزان ادامه می داد. دهنش تلخ شده بود و سرمای نابه هنگامی دربند بند وجودش خزیده بود.

در باریکه راهی که به سرک عمومی وسپس به ساختمان حکومتی منتهی می شد، هیچ عابری دیده نمی شد. صفیر گلوله ها یی را که ازفراز سرش می گذشتند، می شنید وبوی باروت را که در هوا پراگنده بود استشمام می کرد. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و دود غلیظی که از ساختمان حکومتی بلند شده بود، صورت آفتاب را می پوشانید. جلیل دیگر نمی خواست پیش برود، قصدداشت برگردد وبدود به طرف خانه . تا همین جا هم که آمده بود با جان خودش بازی کرده بود. بیشتر از این امکان نداشت. آخر چطور می رفت درمیان دود وآتش وشکارچیانی که معلوم نبود برای چه پی در پی فیر می کردند و گلوله های تفنگ های شان را بیهوده به مصرف می رسانیدند. برگشته بود به سوی خانه که ناگهان صدای فیر ها کم شده بود ولحظه یی نگذشته بود که  همان سکوت مأنوس به دره باز گشته بود.

 

 درآستانهء دروازهء حکومتی که رسید به طور غریضی سراپا گوش شد. چشمانش را نیز از حد معمولا باز کرد ودرنظراول چیزغیر معمولی را در میان آن همه دود وآتش ، ندید؛ ولی از اتاق ها وشعبات حکومتی صدای گفتگوها وهمهمه ء مبهمی به گوشش رسید . جلیل به اتاقی که پدرش درآن جا کار می کرد ودر پشت میز کوچکی نشسته می بود، نگاه کرد. نی پدرش نبود. آن مرد چاق  هم اتاقی پدرش که بادیدن جلیل دستی برسرش می کشید و شیرینی گکی درمشتش می گذاشت ، نیز دیده نمی شد. دفتر ها وکاغذ های شان درروی اتاق پراگنده بودند . همان کتاب ها ودفترهاوکاغذ های خط کشی شدهء چاپی که جلیل هرروز می دید وازآن ها سر در نمی آورد. جلیل که هرروز غذای پدر را می آورد، دیده بود که چگونه پدرش و آن مرد چاق هم اتاقیش قلم ها را به دوات ها فرو می برند وبه آن دفتر ها وکاغذ های خط دار چاپی چیزی می نویسند.

 

  جلیل که پدرش رادراتاقش ندید، پریشان شد. کسی نبود تا ازوی بپرسد که پدرش کجاست؟ می خواست گریه کند. دلش می خواست پدر مثل هرروز درهمان اتاق می بود وهنگامی که او را از پشت شیشه های کوچک پنجره می دید، لبخند می زد وبا محبت برایش دست تکان می داد. دیگراشک هایش سرازیرشده بودند که ناگهان پدرش را دیده بود. دست های پدرش را درپشتش بسته بودند. دست های مرد چاق هم اتاقیش را هم بسته بودند، دست های چند تن دیگر را هم که درآن جا کار می کردند وجلیل آنان را هر روز می دید،نیز بسته بودند.

 

 جلیل نمی دانست که چرا دست های آنان را بسته کرده اند. فرصت اندیشیدن در این باره را نداشت. پدرش وآن مرد چاق هم اتاقیش وآن چندتا آدم دست بستهء دیگر را می بردند به طرف دیوار حویلی . دیواری که به طرف کوه بود. یک آدم قد بلند که تفنگی به دست داشت به عقب آنان روان بود. آن آدم قد بلند، جلد گندم گونی داشت ، چشمانش راسرمه کرده بود. خال روی گونهء آن مرد قد بلند، سیاه بود، بسیار سیاه وکلان بود. آن قدر کلان بود که جلیل به خوبی می توانست آن راببیند وبه یاد داشته باشد. آن خال به اندازهء یک پلهء نخود بود. به اندازهء دکمه های پیراهن آن مرد تفنگ به دست. مرد تفنگ به دست شانه های ستبری داشت ، پاچه های تنبان سیاهش را برزده بود. یخن پیراهنش باز بود. موهای سینه اش نیز سیاه وانبوه بودند.بعد به نظر جلیل رسیده بود که مرد تفنگ به دست هرچه که داشت سیاه بود. مرد تفنگ به دست که پدرش وهم اتاقی پدرش وآن چندتن دیگر را به پشت ساختمان حویلی برد، جلیل دیگرنمی توانست آنان را ببیند. دلش می خواست که به عقب پدرش بدود، دست های پدررا باز کند، غذایی را که مادرش پخته کرده وهنوز هم گرم بود، دربرابر پدرش بگذارد. پدر حتماً گرسنه بود، حتماً تشنه بود.

 

 جلیل هنوز چند قدمی برنداشته بود که آواز جرجر تفنگ ها برخاسته بود. به نظر جلیل رسیده بود که چندین تفنگ همزمان فیرکرده بودند. صدای فیر باردیگر در دل دره پیچیده بود. بعد نالهء بلند پدرش را شنیده بود. با صدای پدرش آشنا بود و می توانست صدای او را از میان صد ها صدا تشخیص دهد. صدای پدرش ، صدای نالهء استرحام آمیز مرد چاق و زجه های عاجزانهء آن چند تای دیگر، با صدای گلوله ها در دره پیچیده بود وپژواک غم انگیز آن که تا همین اکنون طنین غم انگیز آن در گوش های جلیل صدا می کرد، فراموشش نشده بود ؛ اگرچه سال ها از آن روز می گذشت...

 

***

 


جلیل وخانواده اش پس از کشته شدن پدر خانواده که نان آورشان بود، آن دره را ترک گفته وآمده بودند به کابل در کوچهء نوآباد دهمزنگ. این باشی افضل برادر قمر ومامای جلیل بود که آن ها را درخانهء کوچک خود جا داده بود، هرچند که خودش وخانواده اش درآن سه اتاق کوچک به مشکل زنده گی می کردند. افضل تخنیکم کابل را خوانده بود ودرشعبهء خراطی فابریکهء جنگلک کار می کرد وباشی آن شعبه بود. معاشی که می گرفت به اندازه یی بود که به دشواری گل چاه وسرچاه می شد. قمر نیز ماشین خیاطی اش را آورده بود. ماشینی را که سال ها پیش هنگامی که به خانهء شوهر می رفت، مادرش جهیز داده بود. ماشین کهنه یی بود واگرباشی افضل آن را با خود به فابریکه نمی برد وچرخ ها وپرزه هایش را عوض نمی کرد، قابل استفاده نمی گردید. قمر هم گلدوزی را یاد داشت وهم دوختن لباس های زنانه ومردانه را. اما تا هنگامی که به وجودش درآن کوچه پی می بردند ومشتری پیدا می کرد، باید دستنگر برادرش می بود.

 

  تصادف خوش آیندی برای آن خانواده رخ داده بود که هم برای قمر وهم برای جلیل جالب ولی غیر منتظره واقع شده بود.  روزی که قمر برای خریدن نان به دکان صمد نانوا رفته بود، جلیل نیز همراهش بود. ماه سرطان بود وهوا گرم .

ا زکوچه تف داغ برمی خاست و گرمی تنور نانوایی گرما را دو چندان ساخته بود. آن روز قمر هیچ چیزی نخورده بود. آن چه در دسترخوان بود، به دختران خردسالش داده بود. به همین سبب دلش بی حال شده بود. گرسنه گی بی تابش ساخته بود. رویش نشده بود که از برادرش پول بخواهد. آمده بود تا ساعت بند دستی شوهرش را بفروشد وچند قرص نان بخرد. جلیل را هم آورده بود که تنها نباشد. رسم روزگار چنین بود. زن باشی افضل اگر می دید که تنها بیرون رفته است، پشت سرش هزار گپ می زد. قمر وجلیل که به دکان نانوایی رسیده بودند، چاشت متراق بود.  ظهر ها همیشه در پیش روی دکان بیروبارونوبت می بود. هلهله وهیاهو می بود وصدای کسی به گوش کسی نمی رسید. قمر مجبور شده بود که مدتی در گوشه یی بایستد وعطر اشتها برانگیز نان های خاصه را استشمام کند. عرق از سر وصورتش در زیر چادری جاری گردد تا نانوا فرصت یافته وبه عرض حالش توجه کند.

 

  اما قمر به شدت گرسنه بود، او پول خرید حتا یک نان را هم نداشت. نمی توانست بدون نان به خانه برگردد. اودر آن لحظه تجسم فقر بود. فقرکشنده یی با تمام درازا وپهنایش. اما قمرهرگز گدایی نکرده بود. هرگز دست احتیاج به سوی کسی دراز نکرده بود؛ نه هنگامی که در خانهء شوهر بود ویا اینک که برادرش وی را وادارساخته بود تا به کابل بیاید . قمر همان طوری که در گوشه یی ایستاده بود به خاطرمی آورد که حتا در بدترین حالات استغنا وغرورزنانه اش را به پای کسی نریخته بود. روزی هم که جسد آغشته به خون شوهرش را آورده بودند، از هیچ کسی تقاضای کمک نکرده بود. مستری اکرم که از گذشته ها بدو چشم داشت ، با چند بندل پول آمده بود. کبیر کپی کش که درشهرآرا دکان ( ورکشاپ )  کپی کشی داشت وپهلوان هم بود، چقدرآرزو داشت تا قمر ازوی پول بخواهد. پول برای خیرات ومبرات شب ها ی جمعه گی وروز چهلم . او همان آدمی بود که دردوران دختریش عاشقش بود، یکی ازهمان عاشقان سینه چاکش. اما قمر دست رد به سینهء آنان زده وبه هیچ کدام شان توجهی نکرده بود. قمر گردن بند طلایش را فروخته بود و تمام مراسم عزاداری شوهرش را انجام داده بود.

 

 حالا هم که برای گرفتن نان آمده بود، خیرات نمی خواست. می خواست عزیز ترین نشانی ویادگار شوهرش را بفروشد وچند تا نان خشک بخرد تا شکم خود واولاد هایش را سیر کند. قمردرهمین اندیشه ها بود ونوار فلم زنده گی اش را مرور می کرد که ناگهان سرش چرخ خورده بود، پاهایش سستی کرده بودند، چشمانش بسته شده بودند وتا جلیل متوجه او شده بود، به زمین غلتیده بود. حادثه چنان ناگهانی وغیر منتظره بود که همه هراسان شده به سویش دویده بودند. زن هایی که در آن جابودند، روبندهء چادریش را پس زده وبا آب سردی که صمد نانوا آورده بود، به سر وصورتش آب زده بودند. زنی کاهگل دیوار را کنده ، تر کرده وبه بینیش نزدیک ساخته بود تا سرانجام قمر به هوش آمده بود. صمد نانوا که صورت زیبای همچون مهتاب قمر را دیده بود، در همان لحظه دلباختهء او شده بود. البته که صمد گناهی نداشت، زیرا قمر چنان زیبایی خیره کننده یی داشت که اگر در موقف بالاتر اجتماعی قرارمی داشت ودرجای وموقعیتی دیگری به زمین می غلتید، حتماً ده ها دست سپید آبله نکرده یی برای جلوگیری ا زسقوطش به سوی او درازمی گردید.

 

  از اثرهمین تصادف بود که صمد نانوا به خاطر کمک و خوش خدمتی به قمر، پیشنهاد کرده بود تا جلیل را به حیث شاگرد در دکانش بپذیرد. او این پیشنهاد را همان روزی که قمر به هوش آمده وحال دل بیان کرده بود، به قمر گفته بود. صمد ساعت بنددستی شوهر قمر را نیز نگرفته وچند قرص نان خاصه برایش داده وگفته بود: دکان از خودت است...

 

 صمد نانوا مرد چهل ساله یی بود که زن نداشت. یک زنش محرقه گرفته و به جهان دیگر شتافته بود. زن دومش با یکی از شاگردانش گریخته بود. صمد در جستجوی آنان تمام شهر کابل را ریگ ریگ کرده بود، به دهکده ها وروستا های اطراف کابل هم رفته بود. نشانی های آن هارا به پولیس هم داده بود؛ ولی هیچ کس آن هارا ندیده بود. زن دوم وشاگردش چهار سال می شد که گم شده بودند . زمین انگاردهن باز کرده وآنان رابلعیده بود.

 

 صمد یک سال صبر کرده بود تااگرزنش پشیمان شود وبرگردد یا دست کم اطلاعی ازوی به دست آید؛ ولی یک سال که گذشته بود، تمایل شدیدی برای گرفتن زن سوم پیدا کرده بود. آخر او جوان بود و وجودش سرشار ازنیرو وخواستن. تا قیامت که نمی شد عزب وارزنده گی کرد. از زن ها ودخترهایی که پیداشده بودند، خوشش نیامده بود. زن ها ودخترهایی که استخوان بندی محکمی نداشتند به چه دردش می خوردند؟ مگر زن های زار و نحیف  با یک حمله ء ملاریا ویا محرقه جان به جان آفرین تسلیم نمی کردند ؟ نه، صمد در جستجوی زنی بود که هم صورت زیبا داشته باشد وهم پیکر واندام درشت و نیرومند. زنی که هم بسترش را گرم کند وهم کار های خانه و گهگاهی کارهای دکان راانجام دهد.

 

 چنین زنی خوشبختانه اینک ازراه رسیده بود: زن سی ساله، دارای چهرهء سفید، چشمان سیاه ، بینی دراز و ظریف ، صورت بیضوی ودندان های سفید مثل صدف. قدش بلند ، شانه هایش ستبر، ساق هایش پُر وسرینش گرد وگوشتالو. تنها عیبش این بود که سه اولاد داشت .ولی اگر پسرش را به شاگردی می گرفت چه؟ ازوی آن قدر کار می کشید که ضررش جبران می شد. اختیار دخترانش نیز آرام آرام به دستش می افتاد وآنان رابه هرکسی که طویانهء بیشتری می پرداخت، به شوهر می داد. این ازسر دلسوزی نبود که صمد آن روز ساعت رانگرفت ونان های خاصه رادربغل جلیل گذاشت وپیشنهاد کرد که دست جلیل را می تواند دردکان نانواییش بند کند. نانوای آزمند همین که قمر را با آن حسن وجمال دیده وازتهیدستیش آگاه شده بود، ذهنش ازهمین اندیشه ها انباشته شده بود.

 

  اما ازآنروزی که صمد نانوا ، قمررا دیده و دلباختهء او شده بود، اینک بیشتر ازدوسال می گذشت. سال اول قمر با این بهانه که هنوز سال شوهرش پوره نشده است، صمد را به بازی گرفته بود. پس ازآن گفته بود که برادرش باشی افضل خواستگار بهتری برایش پیداکرده است که صاحب خانه وموتر است.  گاهی هم می گفت که یکی از عشاق دوران دختریش که مستری است و زر درومی کند، تهدید کرده که اگر کس دیگری را بگیرد، هم شوهرش را می کشد وهم خودش را. قمر از عشق سوزان مستری کبیر کپی کش که پهلوان ناموری هم بود، یاد می کرد ومرد نانوا را برحذر می داشت؛ ولی هنگامی که صمدرا افسرده ومحزون می یافت ، می گفت : " اگر من شوهر کنم، به جز تو با هیچ کس دیگری ازدواج نخواهم کرد." یا می گفت : " بسیار پریشان نباش ، یک روز نی ، یک روز باشی را راضی می سازم ، اما شرطش این است که خانه ودکانت را به نام من قباله کنی تا زبان برادرم  بسته شود ."

 

 قمر زنی بود هوشیار و محتال و می دانست که چرا صمد نانوا در همان اولین روز آشنایی پسرش را به حیث شاگرد دکانش  به کارگماشته بود. اوازنیات صمد آگاه بود ومی دانست ازوی چه می خواهد. ازسوی دیگر می دانست که جوان وزیبا است وخواستگاران خوبتری پیدا خواهد کرد. زن نانوا شدن چندان مشکل نبود و شوهر کردن به چنان مرد احساساتی، هنر چندانی نمی خواست. به همین سبب هم وعده می داد وهم می گریخت. هم طلب می کرد وهم استغنا نشان می داد. هم ازاحتیاجش سخن می گفت وهم از بی نیازی اش. وهمین حرف ها کافی بود تا مرد نانوارا دوسال در انتظار نگهدارد و برای روز مبادا مهارش را دردست داشته باشد.

 

 اما دوسال که گذشته بود وبرای قمرخواستگاری که ایده آل باشد، پیدا نشد، آرام آرام احساس کرد که از این مرد کاسب خندان چندان بدش نمی آید. در این مدت از تهء قلب وازژرفای وجودش نیازهای دیگری سربرآورده بودند که دیگر نمی شد به آنها بی اعتنا ماند. آری دوسال می گذشت که بازوان هیچ مردی به دور کمرش بسته نشده بود وفشار هیچ پیکری را بالای سینه اش حس نکرده بود. دوسال می شد که در برابر طبیعی ترین خواست هایش مقاومت کرده بود. دیگر نمی توانست. یک چاره یی باید می یافت. آن روز که به به بهانه یی از خانه بیرون شد ، می دانست که د رچنین ساعتی دکان نانوایی خلوت است. می دانست که جلیل نیست ومکتب رفته است و شاگردان صمد نیز هرکدام رفته اند پی کاری.

 

 آن روزقمررفته بود تا به صمد بگوید که زنش می شود. صمد که ازبالا خانهءمنزلش او را دیده بود، پایین شده واز وی خواسته بود تا همراهش به بالا خانه برود. قمر پذیرفته بود وبعد طوری واقع شده بود که به عوض گفتگو درآغوش هم فرو رفته بودند. اگرچه ازتن وبدن صمد بوی عرق ، بوی سیاه دانه ودودهء زغال بر می خاست ؛ ولی قمر به این بوها توجهی نکرده و خویشتن را درمیان بازوان قوی صمد گم کرده بود. لحظاتی بعد همه چیز را فراموش کرده وبه صمد اجازه داده بود تا هر چه دلش می خواهد با او انجام دهد....

 

   جلیل اینک چهارده ساله شده بود. صمد نانوا به او اجازه داده بود که تا ظهر به مکتب برود. از مکتب که رخصت می شد باعجله نان می خورد وراهی دکان نانوایی می گردید.  شاگردان دیگر که حسد می بردند بسیاری از کارهای شاقه را به عهدهء او می گذاشتند. مثلاً به او می گفتند: هله آب بیاورو خمیر را مشت بزن که ترش نکند. خاکستر های تنور را بیرون ببر یا یک بوجی آرد ازبالا خانه پایین کن. جلیل بدون ابراز هیچ گونه مخالفتی همه کارها را انجام می داد وخمی بر ابرو نمی آورد، حتا اگر پایین کردن یک بوجی آرد کمرش را هم می شکست. او به خاطری این کارها را انجام می داد که  شاگردان حسود نانوا از وی شکایتی نکنند. صمد خشمگین نشود و وی رااز کار اخراج نکند. علت دیگری که جلیل را پابند در نانوایی ساخته بود، این بود که هرروزشیرین را درآن جا می دید. اگر زمستان ها شیرین پیش از چاشت به نانوایی می آمد، اینک که مکتب ها شروع شده بود، هنگامی به نانوایی می آمد که جلیل در دکان می بود. شیرین که شگور یا پتنوس زواله های خمیرش را به نوبت می گذاشت ، درگوشه یی می ایستاد وگهگاهی پنهانی به جلیل می نگریست. جلیل نمی دانست که نگاه های شیرین تصادفی اند یا شیرین از روی عشق وعلاقه به او می نگرد؛ ولی هرموقعی که نگاهش با نگاه  شیرین گره می خورد، فوراً دلش می لرزید، تنش داغ می شد، احساس خوش آیندی به قلبش هجوم می آورد ورخسارسفیدش سرخ وسرخ تر می شد. در چنین حالاتی می بود که بچه های دکان اورا غافلگیر می نمودند ومی گفتند: " جلیل بچو، باز لبلبو واری سرخ شدی . چه گپ اس که هوش پرک شده ای ؟ فکرت را بگیرکه چُندی یادت نره ...  طرف دخترای مردم سیل نکو ... کارت ره کو بچه غریب . "

این طعنه ها هرروز تکرارمی شد وجلیل با آن کنایه ها عادت کرده بود. از سوی دیگر همین حرف ها باعث می شدند تا جلیل وجود شیرین را در زنده گیش جدی بگیرد ودر لحظات تنهایی به وی فکر کند. هرچند که هنوز برعارض سفیدش مویی نرسته بود واز عشق وخواستن چیزی نمی دانست .

 

***

 


آن شب که جلیل از دکان خبازی برگشت ، مامایش مهمان داشت. مهمانان دوتن بودند وهردوی شان همسن وسال مامایش . یکی از آنان که باشی افضل به او رفیق داوود خطاب می کرد، مردی بود که صورت لاغر وتکیده یی داشت. داوود از لامپ ضعیفی که اتاق را روشن می کرد، دورتر نشسته بود وخطوط چهره اش به خوبی تشخیص داده نمی شد. او جثهء کوچکی داشت و کرتی وپتلون کهنه یی پوشیده بود که برای اندام لاغرش کلان وگشاد به نظر می رسید. مرددیگر که چهره اش درپرتو چراغ خانه به خوبی دیده می شد، مردی بودتنومند، با عینک زره بینی ، چشمان تنگ ، بینی چپات وزنخ بی مو وهنگامی که حرف می زد ازنظرجلیل پنهان نمی ماند که چگونه گوشت های اضافی گونه هایش شور می خوردند وچگونه لایه های چربی پشت گردنش بالای پیراهن سفید وی می لغزیدند وخطی از چربی به جا می گذاشتند.

 

 جلیل که به اتاق داخل شد وبه مهمانان ومامایش سلام وخوش آمد گفت، باشی افضل از وی پرسید :

 

- درخانه که داخل شدی کدام آدم بیگانه ویا مشکوک را نزدیک خانه ندیدی؟

- نی ماما جان، خیر وخیریت بود. ا زنزدیک خانه چند تا کوچه گی ما گذشتند وهرکس به خانه اش رفت. دیگر هیچ گپی نبود..

- بسیار خوب، برو ببین نان تیارشده یانه؟ دسترخوان را بیار.

 

 مهمانان که نان را خوردند وجلیل چای ونقل وشیرینی را دربرابر آن ها گذاشت ودرگوشه یی نشست ، باشی افضل به ساعتش نگریست وگفت :

 

 - خوب رفقا، گرچه تا 12 شب دو سه ساعت وقت داریم ؛ اما کافی نیست. بنابراین کوشش کنید به صورت فشرده گزارش بدهید. رفیق ناصر اول شما شروع کنید که در وزارت تان چه گپ هاست ؟

 

 مردعینکی که ناصر نامیده می شد وگوشتهای صورتش می جنبید، خود را جمع وجور کرد وگفت :

 

 - رفیق افضل! آوازه ها یی را که من شنیده ام شما هم حتماً شنیده باشید. درآن جا همه می گویند که رییس جمهور به زودی به تصفیهء رفقای ما چه درسطح ملکی وچه دربخش اردو وپولیس خواهد پرداخت. این آوازه ها پس از آن قوت بیشتر گرفت که داوود خان پس از بازگشت از ایران ایدیولوژی های چپی ها را وارداتی خواند و...

 

 - رفیق ناصر! ما دراین شرایط حساس دراین جا جمع نشده ایم که دربارهء آوازه ها وشایعه ها صحبت کنیم. من از شما پرسیدم که دروزارت داخله چه می گذرد ؟ مشخص تر صحبت کنید..

 

- دروزارت ما، هرروز پس از ختم رسمیات ، عبدالالله معاون صدراعظم وسردارحیدررسولی وزیر دفاع به دفتر وزیر می آیند وتا ناوقتهای شب درآن جا می نشینند و گفتگو می کنند.

 

 - رفیق فرهاد که درمدیریت قلم مخصوص وزیر کار می کند، دربارهء این نشست ها چه می گوید؟ 

 

 - او اطلاعات دقیقی ندارد، فقط اززبان یاور وزیر می گوید که آنان مصروف طرح کدام پلانی برضد چپی ها هستند. می خواهند درقدم اول پرچمی ها را از دستگاه دولت تصفیه کنند.

 

 - بسیار خوب، ولی آیا رفیق فرهاد نگفت که چه کسان دیگری دراین جلسات اشتراک می کنند ؟

 - نام مشخصی را نگرفت ؛ ولی گفت که برخی وزیران ورؤسای مهم ادارات را نیز گهگاهی می خواهند..

- رفیق ناصر من که خود از این معما گویی های شما هیچ چیزی نفهمیدم پس چگونه توقع دارید تا این گفته های درهم وبرهم شما را به رفقای بالا گزارش بدهم؟ به هرحال، تا نشست بعدی سعی کنید که معلومات بیشتر ودقیق تری به دست آورید. آخرشما که کارمند عادی درآن وزارت نیستید. افسر بلند رتبه ریاست جنایی واین همه بی اطلاع وپاسیف ؟ یاد تان باشد که دراین مرحلهء حساس تاریخ ، حزب چقدر به اطلاعات دقیق شما رفقا نیازدارد. خوب رفیق داوود شما حرفی برای گفتن دارید ؟

 

 - آوازه ها وشایعه هایی را که رفیق داوود گزارش دادند ، من هم شنیده ام وافسران اردو " ارتش " هرروز دربارهء آن حرف می زنند. اما دراردو تاکنون کدام تغییر وتبدلی که دال برتصفیهء رفقای ما ودرمجموع چپی ها باشد، صورت نگرفته است. تنها چیزی که می خواستم گزارش بدهم این است که جلب وجذب خلقی ها بیشتر شده است. آنان فعال ترشده اند نسبت به رفقای ما...

 

  - یعنی شما می خواهید بگویید که حتا پس از کنفرانس وحدت نیز خلقی ها برای جناح خود کار می کنند؟

 

  مرد خردجثه ولاغر اندام که کرتی وپتلون گشادی پوشیده بود وجلیل اندام کوچک او را با اندام وپیکر تنومند خودش و دوست مامایش مقایسه می کرد، پس ازآن که سگرت دیگری برای خود آتش زد وبا اشتیاق فراوان دود آن را بلعید و سپس به صورت حلقه های کوچک وبزرگی از منخرین بینی قلمی اش خارج ساخت، گفت :

 

 - بلی، این یک حقیقت غیر قابل انکار است. آنان پشت کنفرانس وحدت نمی گردند. حتادر قصهء وحدت نیستند. تنها درکندک ما چندین نفرپیلوت طیاره های شکاری وبمبارد را در همین روز ها ی اخیر جذب کرده اند. اززبان یکی ازآنان که همصنفی ام بود وحالادر قوای چهار افسراست شنیدم که خلقی ها درقوای چهار وپانزده ولوای کوماندوی بالاحصار وفرقهء قرغه هم به شدت کارمی کنند . . نه مانند ما که تا شخصی را سجل وسوانح نکنیم وشجره اش را ندانیم ، روی حزب را نمی بیند...

 

 باشی افضل که پیالهءچایش را به دهان نزدیک کرده بود، دوباره آن را بالای نعبلکی گذاشت وبا خشونت گفت :

 

 - رفیق داوود منظورت این است که ما هم مانند خلقی ها بدون آن که شناخت دقیقی ازموقف طبقاتی ،اصل ونسب ، گذشته زنده گی ، طرزتفکر، سطح فرهنگ ، اخلاق، عادات ، سطح دانش وتمایلات ایدیولوژیکی کسی داشته باشیم ، وی را درحزب جذب کنیم. آیا فراموش کرده ای تاریخ حزب کمونیست شوروی را که چگونه عمال بورژوازی ، چگونه سفید ها واستخبارات کشورهای سرمایه داری با قیافه های حق به جانب درصفوف بلشویک ها نفوذ می کردند؟ نه رفقا اصول، اصول است ویک حزب طراز لنینی حق ندارد بدون درنظرگرفتن اصول زرین اساسنامه ، بدون آزمون هایی که دراساسنامه درج شده است، کسی رابه صفوف خود بپذیرد، این طور نیست رفیق ناصر؟

 

 ناصر وداوود چه می خواستند چه نمی خواستند، حرف های باشی افضل را تایید کردند. زیرا در حوزه های حزبی ها چنان رسم بود که هرآن چه منشی یا عضو رابط با مقامات بالا می گفت ، باید بدون چون وچرا قبول می گردید. به خاطر این که سنترالیزم دموکراتیک یکی از اصول زرین اساسنامه بود واطاعت کورکورانهء رده های پایینی حزب از مقامات بالایی یک اصل خلل ناپذیر. اما درتمام مدتی که دوستان با هم حرف می زدند، جلیل ساکت بود وحرف های آنان را نمی فهمید. او از واژه های جلب وجذب سردرنمی آورد ونمی دانست که خلقی ها چه کسانی اند ومامایش چرابالای آن رفیق کوچک اندام خود قهر شد وچرا او را رفیق خطاب کرد؟ جلیل ازاین پرسشها وپاسخ ها تنها همین قدر فهمیده بود که مامایش آدم مهمی باید باشد. زیرا هرچه او می گوید مهمانان قبول می کنند و چون وچرا نمی گویند.از سوی دیگر جلیل را درآن لحظات خواب گرفته بود؛ زیرا تمام روز کار کرده ومانده وزله شده بود. تنها آرزویش این بود که مهمانان بروند، خانه خالی شود، ظرف ها رابردارد وبه مادر وخواهرانش خبر بدهد که مهمانان رفته اند خانه خالی شده است و می توانند به اتاق نشیمن بیایند وبخوابند. جلیل درهمین اندیشه ها بود وچشمانش بسته می شدند که باشی افضل با لحن عتاب آلودی به او گفته بود:

 

 - جلیل خوابت برده است؟ بخیز برو چای بیاور، خاکستر دانی ها را هم خالی وپاک کن ..

 

 هنگامی که جلیل از اتاق خارج می شد، باشی افضل گفته بود:

 

 - خوب رفیق ناصر گزارش بدهید که دراین مدت چند نفررا به حزب جذب کرده اید ؟

 

 واژهء "حزب" راجلیل پیش ازآن لحظه نشنیده بود. اما حالا که شنیده بود، دلش می خواست تا کسی پیدا شود واین واژهء عجیب وغریب رابرایش معنا کند. آه شاید مادرش بداند؛ زیرا اوعاقلترین زنان جهان به نظرش معلوم می شد. مادرش از بسیاری حرف ها وقصه ها خبرداشت. چه خوب حرف می زد وچه خوب قصه می گفت وگهگاهی اگر خاطرش شاد می بود، چه خوب آواز می خواند. همین دیشب که سر ثریای کوچک را بر زانویش گذاشته بود وقصهء دختر شاه پریان رابرایش می گفت، چقدر شادمان بود. مادرش را پس از مرگ پدرهیچ وقتی چنان شاداب وخندان ندیده بود. دیشب قصه می کرد، آواز می خواند وخنده ازلبانش دور نمی شد. اما حیف که حالا مادروخواهرانش د رگوشهء آشپز خانه خوابیده بودند وجلیل چاره یی نداشت جز آن که خودش چای را دم کند وبدون آن که به معنی واژهء حزب پی ببرد به اتاق نشیمن باز گردد. چای تازه راکه در برابر مهمانان می گذاشت ، شنید که مامایش می گوید :

 

  - بسیار خوب رفیق داوود، حالا که می گویید ازکتاب بنیاد آموزش انقلابی بسیار چیزها آموخته اید، آیا می توانید دربارهء فلسفهء ماتریالیسم دیالکتیک صحبت کنید وفرق آن را با فلسفهء ایدیالیستی بیان کنید؟ آیا گفته می توانید که فلسفه یعنی چه ؟

 

 - بلی چرا نی ؟ رفیق احسان طبری دراین کتاب نوشته است که فلسفه شکل خاصی از شعور ویا آگاهی اجتماعی است که عامترین قانونمندی های جهان هستی ومعرفت انسانی ورابطه بین هستی وتفکر را بررسی می کند. فلسفه مارکسیستی ، ماتریالیزم دیالکتیک نام دارد که به دو بخش ، ماتریالیسم فلسفی وماتریالیسم تاریخی جدا می شوند. درماتریالیسم فلسفی از ماده وشعور وتیوری شناخت ومقولات دیالکتیکی صحبت می شود ودرماتریالسم تاریخی از قوانین رشد وتحول جامعهء انسانی ...

*

 - آفرین رفیق داوود! مثل این که خط به خط این کتا ب را حفظ کرده اید. البته این گپ بسیار خوبی است؛ ولی فراموش نکنید که این گفته ها باید هضم شوند ومعنای آن ها در ذهن ته نشین گردند. درغیر آن فراموش می شوند. از سوی دیگر اگر این مقولات ومفاهیم فلسفی رادرست درک نکنیم به آسانی معتقدات مذهبی مان که اصلاً منکر وجود جهان مادی وعینی خارج از ذهن ماست ، به این آموزهء فلسفی پیروزمی شود و ما را دردوراهی تردید قرار می دهد. .. خوب رفقای عزیز، فکر می کنم برای امشب همین قدر کافی باشد. حالا فقط یک ساعت به منع عبور ومرور شبانه مانده است. چه می گویید،صحبت ها را دوام بدهیم یا تشریف می برید؟

 

  مهمانان که رفتند جلیل درحالی که ظرف های چای را جمع می کرد، از مامایش پرسیده بود :

 

 - ماما جان ! شما گفتید که دراین جا بنشینم وگپ های تان را گوش بگیرم . اما شما بسیا رگپ زدید ومن از گپ های تان هیچ چیزی نفهمیدم. من نفهمیدم که حزب چیست، جلب وجذب چیست، خلقی وماتریال چیست ؟ مادرم هم خواب بود که از وی بپرسم. دلم بسیار می خواست که شما ازپدرجانم هم گپ بزنید وبگویید که آن مردی که خال سیاه دررویش بود ، کی بود وچرا پدرم را کشت ؟

 

 - جلیل بچیم ! تو راست می گویی، گپ های ما در حال حاضر برای تو قابل درک نیست. اما چند مراتبه که این سخنان را بشنوی ، آهسته آهسته به معنای حزب وجلب وجذب واین که چرا همدیگررا رفیق می گوییم وحتا به معنای ماتریالیزم وایدیالیزم پی می بری. خوب شد که مادر بیچاره ات را بیدار نکردی ، او زن بیچاره این حرف ها راکه در عمرش نشنیده ، چطور برای تو توضیح می داد. جلیل بچیم ! باید به تو بگویم که ما درحقیقت دربارهء مبارزه با آدم هایی که پدرت را کشتند وبرای کشتن آدم های وطنپرستی مانند پدرت تفنگ گرفته اند، گپ می زدیم. توباید از همین حالا بدانی که ما خود را برای یک مبارزه طولانی وبرای یک جنگ بزرگ آماده می سازیم. برای جنگی که بین فقیر ها وپول دارها یک روز نی یک روز شعله ور خواهد شد.

 

- ماما جان! شما ودوست های تان طرفدار کی هستید؟ طرفدارما غریب ها یا طرفدار پیسه دارها ؟

  - ما طرفداروهمراه غریب ها ونادارها هستیم. طرفدارتو ومادرت وبچه هایی که د رنانوایی همرایت کار می کنند...

 

  قمر وثریا ی کوچک وشکیلا که به اتاق نشیمن داخل شدند، باشی افضل سخنانش را قطع کرد . روی ثریای کوچک را بوسید، لبخندی نثار خواهرش کرد وازاتاق خارج گردید. اماجلیل که اکنون خواب را فراموش کرده بود ومی خواست بداند که درجنگی که در پیش رو است آیادخترسلمانی وشاگرد نانوا نیز اشتراک می کنند، در پی مامایش باشی افضل دوید وآن سؤال های سوزان را با اودرمیان نهاد. افضل که این سخنان را شنید، لبخندی زد  وگفت :

 

- بلی ، جنگ رادر حقیقت همین ها به راه می اندازند.درواقع آنان همین حالا هم درجنگ هستند؛ اما تو نمی بینی زیرا دانش وفهم تو برای دیدن وحس کردن آن کفایت نمی کند. وانگهی تو تشویش نکن. اگر این جنگ یک روزی شراره بکشد، همین دختر دلاک وشاگرد نانوا از جملهء کسانی خواهند بود که این شراره را تیز تر خواهند کرد./

 


 


March 17th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب